قند عسل های مامان و بابا

حال و هوای این روزا و دلتنگی مامان...

عزیزدل مامان اقا پارسا سلام .امیدوارم هر وقت این پست رو میخونی سالم و شاد باشی. این چند روز که نشد بیام خیلی گرفتار بودم.همون طوری که گفتم امتحاناتت پ شروع شده و قرار بود تا چهارشنبه تموم شه ولی برنامه تغییر کرد و تا دو روز دیگه امتحانات ادامه داره. بساطی شده این امتحانات نمیدونم چرا یهو اینجوری شد. سال گذشته که  کلاس دوم بودی چون طاها تازه بدنیا اومده بود و سرم خیلی شلوغ بود تصمیم گرفتم تو درسا مستقلت کنم .یعنی خودت بنویسی خودت بخونی و من فقط نظارت کنم .همین کارو کردم و خیلی خوب نتیجه گرفنم.مشق هاتو خودت مینوشتی و درس هاتم خودت میخوندی و هر وقت ازت میرسیدم همشو جواب میدادی . امسال هم مثل پارسال تکالیف و درس هاتو خودت انجام مید...
20 ارديبهشت 1393

سالگرد وبلاگ...

هوراااااااااااااااااااااااااااااااا   بالاخره تولد بک سالگی وبلاگ قند عسلا رسید ممنون خاله نسیم که این وبلاگ رو واسمون درست کردی ایشالا بتونم تا اونجاییکه میتونم چیزی از خاطرات کودکیتون رو جا نذارم اینروزا که فرصت نمیکنم به وبلاگتون سر بزنم .چون 4 روزه امتحانات پایان سال پارسا شروع شده و حسابی مشغولیم تا ان شا الله 17 اردیبهشت که تموم شه ...
8 ارديبهشت 1393

هنر نمایی مامان...

بی کاری بد دردیه اونم واسه ما خانوما.شوشو ی گرامی که نمیذاره سر کار برم منم مجبورم یه جوری سرمو گرم کنم. این چند روزی که طاها بیقراره و اذیت میکه صبح ها بعد نماز دیگه نمیخوابم.همه ی کارهامو تا قبل از بیدار شدن طاها انجام میدم.حتی ناهار هم درست میکنم . دیروز حسابی حوصلم سر رفته بود .هوس کار دستی کردم . یادش بخیر وقتی بچه بودم عاشق کاردستی بودم و خیلی هم درست میکردم. قبلا تو اینترنت ساخت سبد با روزنامه رو دیده بودم .دست بکار شدم و این سبد رو درست کردم...           الته چون دست اول بود خیلی مرتب نشد ولی روی هم رفته بد نشده                 ...
26 فروردين 1393

زبونک شیرین عسل...

قربونت برم جوجوی من .با وجود اینکه این روزا خیلی بیقراری اما شیرین زبون تر شدی ماشالا .فکر کنم میخوای با این حرف های شیرینت منو در برابر غرغرات صبور کنی . اخه وقتی خیلی اذیت میکنی و من خسته میشم یهو یه چیزی میگی یا یه کاری میکنی که قند تو دلم اب میشه و یادم میره چی کار میکردی. بجز من و بابایی که روزی هزار بار قربونت میریم و ذوقت میکنیم هر وقت یه چیز جدید میگی داداش هم از خود بیخود میشه و کلی بوست میکنه . دیروز هم داداشی یه کاغذ اورد و کلمه هایی رو که میگی نوشت تا من امروز واست ثبت کنم .   گل...............گل ماهی ............ماهی دری ................زری(خاله زری) داداش.............داداش دوشت................گوشت ام...
23 فروردين 1393

عشق های کوچک اما بزرگ...

الهی مامان قربونتون  بره که هر روز دوست داشتنی تر از روز قبل میشید.نمیدونم ایا میتونم تو این وبلاگ از شیرینی کودکیتون اون جوری که هست بنویسم تا سالهای اینده وقتی شما بزرگ شدید و برای خودتون مستقل شدید و من دلتنگ این روز ها شدم  با خوندنشون لذت این روزها رو بیاد بیارم. فکر کنم زیباترین لذت دنیا همین بچه ها هستن .مخصوصا دوران کودکیشون که با نگاه کردن به چشمهای پاک و معصومشون امید رو در ما زنده میکنن. خدایا به حق مادر و پدر نعمت پدر و مادر شدن رو از کسی نگیر. پسرای ناز و دوست داشتنی من ... امروز که این پست رو مینویسم هر دوی شما رو حتی از وجودم از نفسم بیشتر دوست دارم.همیشه عاشقانه دوستتان خواهم داشت      &...
23 فروردين 1393

طاها ی بلا...

الهی مامان قربونت بره عروسکم.یه مدتیه خیلی بیقراری.همش میخوای بغل باشی و خیلی غر غر میکنی.از صبح ساعت 11 که بیدار میشی شروع میکنی به گریه .نمیدونم دقیقا چته بعضی وقتا هم میزنی زیر گریه و تحت هیچ شرایطی نمیذاری نزدیکت بیایم.من که فکر میکنم میخوای دندون در بیاری.اما عیبی نداره مامان با خونسردی تموم با دلت راه میام .اخه تو عزیز دلمی مامان شب ها هم اصلا خوابت نمیاد و برعکس حسابی سر حالی .مثلا دیشب ساعت 1 شب بازیت گرفته بود .اونقدر قشنگ بازی میکردی که ازت فیلم گرفتم تا وقتی بزرگ شدی ببینی. چند تا عکس هم گرفتم که واست میذارم...                   ...
21 فروردين 1393

عیدی قند عسلا...

عیدی امسال شما پسر ها همش پول بود.بجز...       این پازل چوبی که از طرف من به جوجو طاها بود و  ....             این دسته تنیس که برا ی اقا پارسا گرفتم.             اینم بازی دومینو که دایی مهدی به طاها عیدی دادو به پارسا هم پول نقد داد. کل مبلغ عیدیتون هم240000 شد که بابایی واستون گذاشت تو حسابتون. ...
18 فروردين 1393

سیزده به در...

از روزی که برگشتیم شیراز به مدت سه روز بارونی بود .واسه سیزده به در قرار بود همه ی فامیل بریم خفر .یکی از فامیل ها اتوبوسشو اورده بود که همه بایه ماشین بریم.همون روز بارون شدیدی میومد.طاها هم یه کم اب به اب شده بود و هم اسهال و گاهی استفراغ داشت . هر چی فکر کردم با بچه ی مریض خوش نمیگذه راه دور بریم .من از این سفر انصراف دادم .بنده خدا مامان جونیا و دایی مهدی که تازه از قوم رسیده بود بخاطر ما نرفتن . یه باغ تو صدرا بود که مال دوست پسر عمم بود . بنابر این قرار شد به اتفاق عمه ناهید و بچه هاش .ما و مامان جونیا.داییمهدی و خانواده ی خانمش بریم باغ. اما مگر این بارون بند میومد .به هر بدبختی بود شال و کلاه کردیم و ساعت 12 رفتیم اونجا.بیرون که ...
16 فروردين 1393