قند عسل های مامان و بابا

سفر به برازجان...

نفسای مامان ما روز شنبه ساعت 7 صبح به سمت برازجون خونه ی مامان بزرگ حرکت کردیم .جاده خیلی شلوغ بود حدود ساعت 11 بود که رسیدیم خونه ی مامان بزرگ.پارسا از همون اول رفت و با یاسمن و بهزاد بازی کرد و خوش گذروند .طاها جون هم که کلا اویزونه اصلا و ابدا از بغل بابا پایین هم نمیومد . بنده خدا بابا همش بچه داری میکرد حتی بغل من هم نمیومد .اینارو میگم که وقتی بزرگ شدی بدونی بابایی با تمام عشق برات پدری کرده . حتی وقتی بقیه از این رفتار طاها گله میکردن بابا با خونسردی تمام و بدون ناراحتی میگفت اشکال نداره بچمه...و صورت مثه ماهتو میبوسید . شب حنابندون  بود. ساعت 8 رفتیم و ساعت 1 خونه اومدیم . پارسا بیشتر تو مردونه بود و خیلی کم پیش ما میومد.قربون...
16 فروردين 1393

نیمه دوم تعطیلات....

عزیزای دلم امروز هشتم فروردینه.تا امروز خیلی بهمون خوش گذشته .تقریبا خونه ی اکثر فامیلو واسه عید دیدنی رفتیم . فقط یه چند تایی موندن که الان تو مسافرتن و ان شا الله بعدا بهشون سر میزنیم. فردا حنابندون و پس فردا عروسی دختر دایی بابایی هست . ان شاالله فردا بعد از نماز صبی حرکت میکنیم و چند روزی رو برازجون و بوشهر خواهیم بود .امیدوارم عکس های خوبی بتونم بگیرم و خاطراتشو واستون ثبت کنم.
8 فروردين 1393

ایام عید و عیدی...

جونم براتون بگه که این روزها همش میریم مهمونی و خیلی به شماها خوش میگذره.هم با بچه ها ی فامیل بازی میکنید و هم عیدی از بزرگترها میگیرید.تا حالا 180000 عیدی گرفتید.پارسا واسه عیدی هاش کلی نقشه کشیده و هر روز که خونه ی کسی میریم میپرسه اینجا هم عیدی میدن؟؟؟؟؟؟درسته خیلی حرف خوبی نیست ولی من دعواش نمیکنم چون خودم هم که بچه بودم عاشق عیدی گرفتن بودم . دو روز پیش خونه ی خاله معصومه و دخترشون و اقا شاپور بودیم .(همون که تو پست پیک نیک عکسشو گذاشتم).خونه ی اونا تاخیابون زند خیلی فاصله نداشت واسه همین هم از بابایی خواستیم تا مارو ببره ارگ کریمخان زند تا پارسا با اثرات تاریخی اشنا بشه .شب بود و عکسها خیلی با کیفیت نشد ولی واسه یادگاری میذام... &n...
8 فروردين 1393

عیدونه...

همون طور که قبلا هم گفتم امسال اولین سالیه که ماعید رو شیراز زندگی میکنیم.اینجا فامیل ها خیلی به هم وابسته هستن و خیلی هم به رسم و رسوم احترام میذارن. مثلا امسال پدر بزرگ من و عمو ی مامان عمو اکبری سال اولی بود که فوت کرده بودن.به احترام اونا باید کل فامیل روز اول  نوروز رو برن پیش خانوادش .ما هم روز اول رو رفتیم خونه عمو اکبری و عمه ی مامانی.روز دوم هم همه قرار بود بیان پیش اقا جون .از اونجایی که خونه ی اقا جون نزدیک خونه ی ما هست و امسال اولین سالیه که ما شیراز هستیم همه خونه ی ما هم اومدن . راستش یه کم هول شده بودم چون اولین باری بود که مهمونای  عیدونه خونمون میومدن.حدود یه 60 نفری بودن .البته بجز فامیل های پدریم . اینا مربو...
3 فروردين 1393

نوروز مبارک...

امسال هم سال تحویل رو خونه ی خودمون بودیم.اخه تا پارسال همیشه خونه ی اقا جون میرفتیم. خدایا تو این سال جدید بهترین ها رو برامون رقم بزن .خدایا تو این لحظه های زیبا که همه دور هم نشستن  بحق حضرت زهرا همه ی مریضا رو شفا بده .خدایا ظهور امام زمانمون هم برسون .خیلی دلمون واسش تنگ شده...                                       ما امسال چون پدر بزرگم سال اولی بود که به حمت خدا رفته نباید سفره هفت سین پهن کنیم .ولی من دلم نیومد واسه قند عسلا نندازم .ایشالا خدا بابابزرگ ر...
1 فروردين 1393

چهارشنبه سوری...

عزیزای دلم من اصولا از اتیش بازی متنفرم و هیچ سالی چهارشنبه سوری از خونه بیرون نمیومدم. ولی امسال به اجبار مامان جونیا و بقیه و اطمینان پیدا کردن از خطرات احتمالی رفتیم. عمه ناهید من یه کارگاه بلوک زنی نزدیک خونمون دارن که اخرش یه کلبه ی کوچیک درست کردن . تو دل کوه .جای خوبی بود و هیچ کس نزدیکمون نبود که بخوات اذیت کنه و من خیالم راحت بود.و از طرفی هم مشای بود به کل صدرا . از اونجا راحت میتونستیم اتیش بلزی های بقیه رو بی خطر ببینیم . عمه ناهید زحمت کشیده بود برای همه اش کارده درست کرده بود و خیلی تو هوای سرد چسبید.بعد هم رفتیم تو دل کوه اتیش درست کردیم .هوا تاریک بود و عکسا خیلی خوب نشد ولی برای یادگاری چند تاشو میذارم...   &nbs...
1 فروردين 1393

سفر سه نفره...

خوشکلای مامان شنبه یه کار اداری برای بابایی پیش اومد و مجبور شدیم بریم بوشهر اما سه نفری .من و بابا و طاها .روز یکشنبه پارسا فاینال زبان داشت و اگه نمیرفت کل ترمش هدر میرفت واسه همین گذاشتیمش خونه ی اقا جونی و ما راهی شدیم . اول رفتیم خونه ی مامان بزرگ.شب هم رفتیم پیش عمه سمیراو دایی بابایی.خیلی خوش گذشت.11 فروردین عروسی دختر دایی بابایی هست .همش درباره ی عروسی و اینکه چی بپوشیم و چی کار کنیم حرف زدیم. فردا صبحش هم رفتیم بوشهر خونه ی خاله نسیم.خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به بچه ها .ملودی خانوم که همش ذوق میکرد و طاها گلی هم با اسباب بازی های ملودی مشغول بود .قربونش برم ملودی جونم خیلی دخمر نازیه .بر خلاف بقیه ی بچه ها وقتی طاها به اسباب ب...
22 اسفند 1392

ماهگرد قند عسلا....

خوشکلای من سیزدهم ماهگرد تولدتون بود من و بابایی عاشقتونیم خیلی زیاد ای کاش میتونستید احساس ما رو نسبت به  خودتون درک کنید . پارسا 103 ماهه(8 سال و 7 ماه)و طاها کوچولو18 ماهه(1 سال و 6 ماه) روز سه شنبه به اقا جون زنگ زذم و قرار شد بیاد دنبالمون تا بریم واکسن 18 ماهگی طاها گلی رو بزنیم .طفلی بچم با چه ذوق و شوقی رفت ولی با چه حالی برگشت.خیلی گریه کرد .الهی مامان بمیره نفس کوچولوی من هی دستاشو بوس میکرد فکر میکرد اگه بوسش کنه دردش خوب میشه. خیلی زود اروم شد و اومدیم خونه تا یه 1 ساعتی خیلی خوشحال و اروم بنظر میومد ولی وقتی خوابید یه دو ساعتی بعدش تو خواب شورع کرد به گریه و میگفت دست  دست یعنی دستم درد میکنه ....
15 اسفند 1392

اولین پست من...

سلام .من اقا پارسا هستم.حتماشما من را میشناسید که من کی هستم.امروز امده ام اولین پستم را دروبلاگی که مامانم برای من وبرادرم درست کرده بنویسم تا وقتی بزرگ شدم از خواندن ان لذت ببرم. ...
4 اسفند 1392