سفر به برازجان...
نفسای مامان ما روز شنبه ساعت 7 صبح به سمت برازجون خونه ی مامان بزرگ حرکت کردیم .جاده خیلی شلوغ بود حدود ساعت 11 بود که رسیدیم خونه ی مامان بزرگ.پارسا از همون اول رفت و با یاسمن و بهزاد بازی کرد و خوش گذروند .طاها جون هم که کلا اویزونه اصلا و ابدا از بغل بابا پایین هم نمیومد . بنده خدا بابا همش بچه داری میکرد حتی بغل من هم نمیومد .اینارو میگم که وقتی بزرگ شدی بدونی بابایی با تمام عشق برات پدری کرده . حتی وقتی بقیه از این رفتار طاها گله میکردن بابا با خونسردی تمام و بدون ناراحتی میگفت اشکال نداره بچمه...و صورت مثه ماهتو میبوسید . شب حنابندون بود. ساعت 8 رفتیم و ساعت 1 خونه اومدیم . پارسا بیشتر تو مردونه بود و خیلی کم پیش ما میومد.قربون...
نویسنده :
مامی حدیثه
13:16