پیک نیک..
قند عسلای عزیز تر از جانم سلام. چند روزیه اگه چشمش نکنم روز ها گرم شده و میشه برای تفریح رفت بیرون .روز پنج شنبه به مامان جون گفتم به بقیه بگه و هر کی دوست داره روز جمعه از صبح بریم باغ جنت.هوا عالی بود و به همه خوش گذشت. خاله زری اینا مامان بزرگ من وخاله لیلا و دختر و عروسش با نوه هاش و خانواده ی اقا شاپور به اتفاق ما و مامان جونیا همه بودیم و حسابل افتاب گرفتیم. وقتی میخواستیم بریم من یادم رفت کفش های طاها رو بردارم.طفلی بچم.وقتی رسیدیم باغ طاها همش میخواست بدو بدو کنه.اما من میترسیدم چیزی تو پاش بره .مزگان خانوم دختر خاله ی مامان جون هنوز نیومده بود .بهش زنگ زدیم و ازش خواستیم داره میاد دمپایی نوه اش رو بیاره .خلاصه طاها خوشحال از ا...
نویسنده :
مامی حدیثه
14:34