سفر به بوشهر...
قند عسلای نازنینم روز یکشنبه رفتیم برازجان پیش خانواده ی بابایی.اونا خیلی شماهارو دوست دارن و حسابی دلشون تنگ شده بود.ماهم خیلی وقت بود همدیگرو ندیده بودیم.
یکشنبه ساعت 3 بعد از ظهر حرکت کردیم و حدود ساعت 6 رسیدیم خونه ی مامان بزرگ.اولش طاها غریبی میکرد ولی خیلی زود عادت کرد .خوشبختانه توی خانواده ی بابایی کلی بچه هست که شماها با دیدنشون کلی ذوق میکنید.درسته که وقتی همتون به هم میرسید کلی اتیش میسوزونید و صداتون تا هفتا خونه میره ولی ارزش داره.
روز دوشنبه مهمون خونه ی عمه سارا بودیم .عمه سارا شما ها رو خیلی دوست داره و اون روز هم واستون سنگ تموم گذاشت .
اقا پارسا با پویان توی حیاط بازی میکرد و اقا طاها هم توی خونه با ساینا خانوم و اسباب بازی هاش مشغول بود.
فرداش یعنی روز سه شنبه به اتفاق عمو محمد و خاله ی بابایی با بچه هاشون و عمه سارا و عمه سمیرا و دایی بابایی رفتیم پیک نیک .
هوا فوق العاده بود و بچه ها حسابی بازی کردن و بهشون خوش گذشت.
من و بابایی هم همش دنبال اقا طاها بودیم که خدایی نکرده زمین نخوره .اخه همش دوست داشت بدو بدو کته و گل بچینه.
فرداش هم که روز چهار شنبه بود ساعت 2 بعد از ظهر برگشتیم خونه .توی راه حال من خیلی بد شد به طوری که مجبور شدیم توی راه چند باری وایسیم.از دشت ارزن که رد شدیم برف شدیدی گرفت و ما مجبور شدیم یواش بیایم.طاها گلی یه کوچولو پدرمونو در اورد...
اینم عسکای قند عسلااااااااااااااااااااااااااااااا
اینم بابایی که همش با شما ها بازی میکرد
اخ که من تنهایی قربون این پسمر بشمطاها جون این کلاه کوچیکی های داداشیه ها...
اینجا بابایی و پارسا دارن از خودشون رقص در میکنن
اینم سارینا خانوم دختر عمه سارا که 6 ماه از طاها بزرگتره
اینم پسر عموی قند عسلا....اقا بهزاد
قربون فیگور فوتبالیت پسر نازم
از وقتی موهاتو کوتاه کردیم من همش پشت گردنتو میبوسم خیلی خوشمزست
خوششششششششششششششششششششششکل
ان جا خونه ی عمه سارا بودیم و شما داری اسب سواری میکنی
این عمو محمد عموی قند عسلاست .عاشق پرنده و خزنده.طاها رو برد و بهش بلبل نشون داد
اینم من و عمو جونم
پارسا تو حیاط خونه ی مامان بزرگ
خوش باشید قند عسلا