قند عسل های مامان و بابا

عکس های شاهچراغ....

اینم عکسای یه شب که رفته بودیم شاهچراغ .نمیدونم چرا اینقدر با هم عشقولانه شده بودید وسط نماز خنده ام گرفته بود طاها هی پارسا رو تو بغل میگرفت و میبوسید ...                                                 ...
14 مرداد 1393

پارک ازادی...

خوشکلای مامان قبل از ماه رمضون یه سر رفتیم پارک ازادی.قبلا که من بچه بودم این پارک واسه خودش کلاسی داشت و واسه اون موقع خیلی با حال بود منم به یاد اون روزا از بابایی خواستم تا ما رو ببره اونجا .ولی به باحالی اون وقتا نبود ولی شماها خیلی خوشتون اومد ...اینم عکساش...                                                           &...
14 مرداد 1393

عکس های تیر ماه...

عزیزای مامان  این عکسا مربوط به روزیه که باغ عمه ناهید رفته بودیم.فصل برداشت زردالو بود...                 این عکس قبل از حرکته.جلوی درب خونه         چون راه دور بود صبح زود حرکت کردیم واسه همین طاها خواب بود خاله الناز و مامان جون هم با ماشین ما اومدن                               پارسا و محمد امین پسر دختر دایی من             ...
14 مرداد 1393

عید فطر بر همه مبارک...

  خداحافظ ای ماه غفران و رحمت خداحافظ ای ماه عشق و عبادت خداحافظ ای ماه نزدیکی بر آرزوها خداحافظ ای ماه مهمانی حق تعالی خداحافظ ای دوریت سخت و جانکاه خداحافظ ای بهترین ماه الله         امسال اگه خدا قبول کنه همه ی روزارو روزه گرفتم ولی خیلی واسم سخت بود .از طرفی شیر دادن و از طرف دیگه بیرون رفتن از خونه و گرما...این اخریا واقعا کم اورده بودم (بعضی وقتا هم یواشکی به خدا میگفتم قربونت برم خدا جونم زودتر تمومش کن)البته خدا خودش از دل بنده هاش اگاهه...ولی مثله اینکه واقعا داره تموم میشه...اخ جون فرداعیده ه ه ه ه ه....................... عید همه مبارک......................
6 مرداد 1393

علت دوری ما...

سلام.سلام به دوستای عزیز تر از جانم که با وجود اینکه حتی هنوز ندیدمشون ولی خیلی دوستشون دارم.واقعا دلم براتون تنگ شده بود ...دلم واسه خنده های خوشکل ملودی جونم ...اقا پرهام عسل..و باران خوشکل خاله با اون موهای ناز و طلاییش... از اینکه نگرانتون کردم واقعا شرمندم حالا با اجازه ی دوستای گلم برم سراغ قند عسلای خودم. سلام به قند و نباتای خودم عشق های کوچیک ولی بزرگم.از اینکه مدتیه ننوشتم عذر خواهی میکنم ولی به خدا تقصیر من نبوده حالا از سیر تا پیاز ماجرا رو واستون میگم. اخرین پستی که نوشتم مال بیست خرداد بود یعنی روز اشنایی من وبابا جون.همون شب بابایی ما رو برد خان سرا و یه شام خوشمزه مهمونمون کرد و یه شب خوب و بیاد موندنی شد (عکساش...
5 مرداد 1393

برای بهترین ....

            مژده اي دل که شب نيمه شعبان آمد       بر تن مرده و بي جان جهان جان آمد بانگ تکبير نگردرهمه عالم بر پاست        همه  گويند  مگر  جلوه  يزدان   آمد   ...
22 خرداد 1393

حرف های مامانی...

سلام پسرای نازم عشق های جاودانه ی من امید های شب و روزم...امیدوارم هر وقت حرف های ساده و بی الایش مامان رو میخونید دلتون پر از شادی و لبتون خنده باشه. اینکه چند وقتی چیزی ننوشتم تنبلی نبوده شیطنت طاها جوجو بوده که سیم رابط دوربینو گم کرده و من نمیتونم عکس هاتون رو بذارم. ایشالا فعلا خاطراتتون رو مینویسم بعد ایشالا عکس های نازتون هم میذارم. به سلامتی هر چی دانش اموز و معلم و کتاب و امتحان و مامانه ....مدرسه ها تموم شد .امسال وقتی مدرسه ها تموم شد و گفتن فردا دیگه نیاید من از خوشحالی داشتم بال در میاوردم.اینقدر که من خوشحال بودم پارسا نبود .خوب اینم از سال سوم .ایشالا به سلامتی پسر نازم سال دیگه میره چهارم. خیلی همه چیز زود میگذره ...
20 خرداد 1393

عکس های جوجو....

سلام جوجوی کوچولوی من .عاشقتم بخدا .اگه چشمت نکنم باید بگم خیلی نمک میریزی و این روزا شیرن کاری هات بیشتر شده .روزی هزار بار میبوسمت ولی اصلا سیر نمیشم .یه ادا اطفارایی در میاری که نگو .کلی ازت فیلم گرفتم. بعضی وقت یهو شروع میکنی به حرف زدن پست سر هم .هیچیشم معلوم نیست . هر وقت مامان جونو میبینی روتو ازش بر میگردونی و سرتو کج میکنی.مثلا خودتو لوس میکنی تا بیاد جلو و قربون صدقت بره و بغلت کنه.بعدشم سرتو میذاری رو شونش و کلی دلبری میکنی. خلاصه که خیلی ناز میکنی و من از همین الان دلم واسه زنت میسوزه.بنده خدا چقدر باید ناز بکشه...                   &nbs...
30 ارديبهشت 1393

نگفته های اردیبهشت ماه...

چند تا خبر.. اول اینکه موهای طاها رو برای بار دوم کوتاه کردیم .اینبار هم مثل دفعه ی قبل خیلی تر سید و طفلی بچم کلی گریه کرد .ولی عوضش قوجل تر شده قربونش برم خبر دوم هم اینکه مامان بزرگم اینا خونشون رو فروختن و اومدن نزدیک ما تو صدرا .خونشون کنار خونه ی مامان جونه.از تو پنجره همو میتونن ببینن. خیلی حال میده .اخه تا دو هفته دیگه دایی مهدیو بچه هاش هم میان اونا یه پنجاه متری فاصله دارن ولی بازم خیلی نزدیک میشن.وقتی اونا هم بیان دیگه جمعمون جمعه و هر روز میریم مهمونی و دد ...دودو... خبر سوم هم اینکه دارم کم کم طاها رو از شیر میگیرم.من روش شیر گرفتنم خیلی طولانیه ولی بچه اصلا اذیت نمیشه .ایشالا تو یه پست جداگانه خاطراتشو مینویسم. تو ...
23 ارديبهشت 1393

روز پدر مبارک...

  حرف آخر را برایت مینویسم ای پدر با تو بودن را دوست دارم ای پدر پدر همون کسی هست که لرزش دستش دیگه چیزی از چای توی استکان باقی نگذاشته ولی بهت میگه به من تکیه کن و تو انگار به کوه تکیه داری …           قند عسلای عزیزم به امید اون روزی که هر دوی شما پدر بشید و من از دیدن شما لذت ببرم.اون وقته که حس پدرانه رو خوب درک میکنید. درسته که من مادرم و هیچ وقت بجای بابا نیستم ولی عشق شما رو تو تمام وجودش و امید به شما رو تو چشماش میبینم.وقتی تو خلوتمون با هم از شما حرف میزنیم می بینم شما تمام ارزوهاش هستید و دیگه حتی یه ذره هم جایی واسه خودش نیست... اون شما ...
23 ارديبهشت 1393