نگفته های اردیبهشت ماه...
چند تا خبر..
اول اینکه موهای طاها رو برای بار دوم کوتاه کردیم .اینبار هم مثل دفعه ی قبل خیلی تر سید و طفلی بچم کلی گریه کرد .ولی عوضش قوجل تر شده قربونش برم
خبر دوم هم اینکه مامان بزرگم اینا خونشون رو فروختن و اومدن نزدیک ما تو صدرا .خونشون کنار خونه ی مامان جونه.از تو پنجره همو میتونن ببینن. خیلی حال میده .اخه تا دو هفته دیگه دایی مهدیو بچه هاش هم میان اونا یه پنجاه متری فاصله دارن ولی بازم خیلی نزدیک میشن.وقتی اونا هم بیان دیگه جمعمون جمعه و هر روز میریم مهمونی و دد ...دودو...
خبر سوم هم اینکه دارم کم کم طاها رو از شیر میگیرم.من روش شیر گرفتنم خیلی طولانیه ولی بچه اصلا اذیت نمیشه .ایشالا تو یه پست جداگانه خاطراتشو مینویسم.
تو این روزا که میگذره بخاطر امتحانات پارسا پیک نیک نمیریم ولی همش هم تو خونه نیستیم .مثلا روزایی که پارسا کلاس زبان داره ماهم باهاشون میریم . بابا من و طاها رو میذاره پارک و خودش هم میره دنبال کاراش وقتی هم که کار نداره با ما میاد پارک .منم زنگ میزنم مامان جون و مامان بزرگمو خالم میان و تو پارک عصرانه میخوریم و طاها هم کلی بازی میکنه.
بعضی شب ها هم میریم خونه ی مامان جون .البته شب های امتحان نه.
پنجشنبه هم رفتیم شاهچراغ . خیلی با صفا بود .موقع دعای کمیل رسیدیم و کلی هم دعا کردیم.
اینم یه سری عکس از قند عسلای من...
چون طاها عاشق شمع هست مامان جون واسش روشن کرده بود .و از اونجایی که شعله ی شمی انعکاس پیدا کرده بود طاها فکر میکرد یه شعله ی دیگه زیرشه هی دستشو میکرد زیر میز تا بگیرتش
وقتی دید با دستاش نمیتونه از پاهاش کمک گرفت
اینم پسر گل و خوش خنده ی من
این عکسا هم مال پنج شنبه یشه که رفتیم شاهچراغ
اینم بابایی با پسراش
این عکسا هم مال جمعه ی گذشتست که با مامان جونیا رفته بودیم ناهار بیرون .خیلی هوا عالی بود
خداییش من چیکارش کنم که اینقده وقتی بیرون میریم مظلومه....فقط قربونش میرم...تک و تنها...
بله اینم پارسا که طبق معلوم نمیشه به راحتی ازش عسک گرفت ...باید شکارش کرد...
قربون چشات برم که دنبال هواپیماست....میگفت ....حدیث...ابا...(یعنی مامان جونم ...هواپیما...)