قند عسل های مامان و بابا

ورود یه فرشته ی کوچولو به جمع خوشبخت ما...

شهریور ماه ٩١ خداوند مهربون یه فرشته به خانواده ی سه نفری ما اضافه کرد که با وجودش کلی زندگیمون رو زیبا تر از قبل کرد .پسری  زیبا و دوست داشتنی به نام طاها طاهای عزیزم  پسرک کوچکم امروز که برایت می نویسم شما ٨ ماهه هستی .شاید این مطالبی که واست میگم  برات خنده دار باشه ولی باور کن حقیقته .من قبل از شما یه بارداری دیگه داشتم که خوب قسمت نبود و از بین رفت . خیلی توی روحیه ام اثر بدی بجا گذاشت و دیگه اصلا تمایلی به بارداری نداشتم .ولی بابایی و داداشی خیلی دلشون یه نی نی می خواست حتی یادمه یه شب که رفتم تو اتاق داداش دیدم داره به خدا میگه خدایا تو رو خدا یه داداش به من بده.وقتی من دیدم اونا اینقدر مشتاقن یه شب سر نماز شب ا...
11 ارديبهشت 1392

پسر خالم چه نازه قایق برام میسازه...

        این هم پارسا و پسر خاله اش کیارش که فقط ١٦ روز با هم تفاوت سنی دارن.   پارسا ٢ روز شیر خاله زری رو خورده و واسه همین هم اونا به خودشون میگن برادرهای شیری   چه بستنی های خوشمزه ای   خوش بحال این پسر خاله ها.   ...
10 ارديبهشت 1392

پارسا کوچولو یهویی مرد میشه...

عزیز دلم همچین هم یهو مرد نشدی خیلی خاطرات هست که باید بهت بگم اما اگه بخوام واست خلاصه ی خلاصش کنم میشه این  دوران کودکی شما در خارگ گذشت . از اونجایی که هم تو با استعداد بودی ومن هم وقت کافی واسه اموزش داشتم در سن ٣سالگی سری کتاب های تاتی رو حفظ کردی .نماز خوندن هم کامل بلد بودی .تمام فیلم هاش موجود هست.٤سالت بود با بازی هپ تونستی الگو یابی ٥ تایی هارو یاد بگیری.همون موقع هم ساعت رو تونستی بخونی.از خارگ و کودکی شما خاطرات شیرینی واسه ی ما موند تا اینکه در فروردین ٨٨برای همیشه به بوشهر شهر پدرت امدیم .حدود ١ سال به مهد کودک حضرت زینب رفتی .نام مربی مهربانت که خیلی هم دوستش داشتی خانم صاحبی بود .سال بعد هم به پیش دبستانی رفتی که ...
10 ارديبهشت 1392

عکس های پارسا گلی ♥♥♥

                                                                          این عکس تولد ١ سالگی شما ست که خونه ی مامان بزرگت گرفتیم و خیلی خوش گذشت.  این جا هم ١ سال و ٧ ماهت بود خوشگلم.ببخشید عزیزم که عکسات کیفیت خوبی نداره اخه از روی البومت عکس گرفتم.  ...
10 ارديبهشت 1392

کودکی پارسا

تا 1سالگی خیلی گریه میکردی و فقط تو بغل بابایی اروم میشدی واسه همین هم الان بابایی هستی نفسم.ولی عوضش رشد خوبی داشتی وخیلی هم زبر و زرنگ.3ماهه بودی که دکتر طلاچیان ختنه ات کرد.4ماهگی اولین دندون رو در اوردی .4ماه ونیم بودی که اولین کلام رو گفتی...ادیث یعنی حدیث قربونت برم خیلی با مزه میگفتی 11 ماهگی هم راه افتادی با اون پاهای تپلی ...
8 ارديبهشت 1392

شروع زندگی مامان و بابا

همون طور که میدونین اسم من حدیثه هست و اسم همسرم مسعود . ما خیلی عاشقانه زندگی مشترکمون و شروع کردیم و سال 83 بود که به صورت رسمی زندگی مشترکمون کنار هم شروع شد . بعد از ازدواج به خاطر شغل همسرم برای زندگی به جزیره خارگ در استان بوشهر رفتیم . و پسر اولم پارسا رو اونجا باردار شدم و پارسا متولد بوشهر هستش ( البته بعداً مفصل در مورد تولد پارسا براتون توضیح میدم ) . حدود 5 سال اونجا زندگی کردیم و بعد منتقلا شدیم به بوشهر . در حال حاضر ساکن بوشهر هستیم و 8 ماه پیش خدا فرزند دیگه ای بهمون داد که اسمش طاها هست و با خودش کلی خوشحالی و برکت به زندگیمون آورد .
5 ارديبهشت 1392