حرف های مامانی...
سلام پسرای نازم عشق های جاودانه ی من امید های شب و روزم...امیدوارم هر وقت حرف های ساده و بی الایش مامان رو میخونید دلتون پر از شادی و لبتون خنده باشه.
اینکه چند وقتی چیزی ننوشتم تنبلی نبوده شیطنت طاها جوجو بوده که سیم رابط دوربینو گم کرده و من نمیتونم عکس هاتون رو بذارم.
ایشالا فعلا خاطراتتون رو مینویسم بعد ایشالا عکس های نازتون هم میذارم.
به سلامتی هر چی دانش اموز و معلم و کتاب و امتحان و مامانه ....مدرسه ها تموم شد .امسال وقتی مدرسه ها تموم شد و گفتن فردا دیگه نیاید من از خوشحالی داشتم بال در میاوردم.اینقدر که من خوشحال بودم پارسا نبود .خوب اینم از سال سوم .ایشالا به سلامتی پسر نازم سال دیگه میره چهارم.
خیلی همه چیز زود میگذره یادمه یه روز من و خاله زری تو اتاق دراز کشیده بودیم و تو وکیارش داشتید شیر میخوردید اون موقع یک سال و نیمتون بود خاله زری گفت یعنی میشه بچه هامون بزرگ بشن مثلا 10 سالشون بشه ...اون موقع برای من و خاله اینده خبلی دور تصور میشد .ولی امروز که به گذشته بر میگردم میبینم روز های زندگی ما از برق هم زود تر میگذرند .
میدونید بچه ها من یه خصوصیت بد دارم همیشه عجولم .تو هر چیزی .دلم میخوات همه چیز سریع انجام بشه.البته الان نسبت به ده سال پیش خیلی تغییر کردم.وقتی تو خارک بودیم همش میخواستم زودتر از خارک منتقل بشیم یا دوست داشتم پارسا خیلی زود بزرگ بشه و ....
اما امروز دیگه دلم نمیخات همه چیز زود بگذره.امروز دلم برای سال های گذشته ی زندگیم تنگ شده .واسه روزی که پارسا اومد دنیا...واسه موتورمون که هر روز عصر سه نفری روش مینشستیم و دور خارک میچرخیدیم و با خنده ها و بازی های کودکانه و شیرین پارسا که اون موقع تمون چیزی بو که داشتیم شاد میشدیم...
از امروز میخام به اینده کاری نداشته باشم میخام از لحظه لحظه ی کودکیتون لذت ببرم ..عاشقتونم....
راستی پسرکای من امروز یعنی20 خرداد سالروز اولین دیدار و اشنایی من و بابا هست درست 11 سال پیش ساعت 8 و 45 دقیقه ی شب ....
امشب بهترین شب عشق من و بابا هست...