پیک نیک..
قند عسلای عزیز تر از جانم سلام.
چند روزیه اگه چشمش نکنم روز ها گرم شده و میشه برای تفریح رفت بیرون .روز پنج شنبه به مامان جون گفتم به بقیه بگه و هر کی دوست داره روز جمعه از صبح بریم باغ جنت.هوا عالی بود و به همه خوش گذشت.
خاله زری اینا مامان بزرگ من وخاله لیلا و دختر و عروسش با نوه هاش و خانواده ی اقا شاپور به اتفاق ما و مامان جونیا همه بودیم و حسابل افتاب گرفتیم.
وقتی میخواستیم بریم من یادم رفت کفش های طاها رو بردارم.طفلی بچم.وقتی رسیدیم باغ طاها همش میخواست بدو بدو کنه.اما من میترسیدم چیزی تو پاش بره .مزگان خانوم دختر خاله ی مامان جون هنوز نیومده بود .بهش زنگ زدیم و ازش خواستیم داره میاد دمپایی نوه اش رو بیاره .خلاصه طاها خوشحال از اینکه میتونه بدو بدو کنه.
وقتی مزگان خانوم اومد دیدیم دمپاییه لای انگشتیه و تا حالا طاها نپوشیده.من میگفتم نمیتونه تو پاش نگه داره ولی دیدم نه ...نه تنها خیلی خوب پوشید بلکه دیگه هم به مزگان خانوم پس نداد...
قربون اون پاهای تپلیت
اینم قند عسلا در حال بازی
اقا پارسا عشق مامان
پارسا و کیارش پسر خاله ی عزیزش
اخ امان از شیطونی های طاها
میپرید بغل اقاجون و اونو مینداخت رو زمین و کلی میخندید (به قول اقا جون دوره ی نوه سالاریه)
اینم اقا شاپور شوهر دختر خاله ی مامان جون
قربون اون قد و بالات جیجر