قند عسل های مامان و بابا

سفر به برازجان...

1393/1/16 13:16
نویسنده : مامی حدیثه
273 بازدید
اشتراک گذاری

نفسای مامان ما روز شنبه ساعت 7 صبح به سمت برازجون خونه ی مامان بزرگ حرکت کردیم .جاده خیلی شلوغ بود حدود ساعت 11 بود که رسیدیم خونه ی مامان بزرگ.پارسا از همون اول رفت و با یاسمن و بهزاد بازی کرد و خوش گذروند .طاها جون هم که کلا اویزونه اصلا و ابدا از بغل بابا پایین هم نمیومد . بنده خدا بابا همش بچه داری میکرد حتی بغل من هم نمیومد .اینارو میگم که وقتی بزرگ شدی بدونی بابایی با تمام عشق برات پدری کرده . حتی وقتی بقیه از این رفتار طاها گله میکردن بابا با خونسردی تمام و بدون ناراحتی میگفت اشکال نداره بچمه...و صورت مثه ماهتو میبوسید .

شب حنابندون  بود. ساعت 8 رفتیم و ساعت 1 خونه اومدیم . پارسا بیشتر تو مردونه بود و خیلی کم پیش ما میومد.قربونش بشم مردی شده واسه خودش.قلبطاها هم کلا یا بغل من بود یا بابا حتی یه قدم هم روی زمین نذاشت .فردا شب هم عروسی بود که خیلی خوش گذشت . طاها اونجا خوابید . تقریبا نی نی خوبی بود .فرداش هم ظهر رفتیم خونه ی عمو محمد و عصر هم برگشتیم شیراز.

یه سفر کوتاه و مفید...

 

 

 

 

 

 

این عکس روز اخره که میخواستیم بریم خونه ی عمو محمد.

 

 

 

 

این عکسا هم مال روزیه که داشتبم میرفتیم برازجان.بابایی رفت خرید و ما تو ماشین بودیم ...

 

 

 

 

 

داداشی ها سریع اومدن جای بابایی نشستن...

 

 

 

 

 

 

 

داداش پارسا   فکر کنم بابایی با این ماشینو روشن میکرد؟؟؟؟؟

 

 

 

 

 

 

 

 

طاها بدوووو ...الان بابا میادا...

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

♥مامی ملودی جون ♥
17 فروردین 93 0:39
وشحالم که خوش گذشته دلم میخواست بودم و میدیدمتون . فدای اون ماشین سواریتون بشم من
مامی حدیثه
پاسخ
ممنون .خدا نکنه خاله نسیم