قند عسل های مامان و بابا

عکس های قند عسلا...

قند عسلای گلم در پارک بازی مجتمع زیتون♥♥♥     زمستون نمیشه پارک بریم فقط از پارکهای سر پوشیده میشه استفاده کرد.از طرفی هم وقت نمیشد ببریمتون .تو هفتع که بابایی خیلی سرش شلوغه و وقتی میاد خونه خیلی خستست .این عکسا هم مال حدود ا ماه پیشه عص پنجشنبه                 این اولین باری بود که پارسا بولینگ واقعی بازی میکرد.تا حالا همش با اسباب بازیای مختلف بازی کرده بود .گل پسری تو دو تا حرکت همشو انداخت            ...
25 اسفند 1393

زمستانه...

امسال زمستون هم داره تموم میشه مثل تموم ماهها و روز ها...مثل همه ی سالها... امسال پر از فراز و نشیب بود .پر از اتفاق های خوب و شیرین ...پر از روزهای کودکی ...پر از مشق و کتاب...پر از خنده و پر از گریه...امسال چند نفر از عزیزانمون رو از دست دادیم و فقط خاطراتشون واسمون موند ...امسال چند کوچولو هم به جمع خانواده و فامیل اضافه شدن که با اومدنشون کلی شادی اوردن.. اینا رو گفتم تا بدونید دنیا خیلی کوچیکه.روزها بدون در نظر گرفتن شادی یا غم تو میگزره و توجهی به تو نداره...ولی تو مواظب گذر زمان باش تا ازش عقب نمونی... عزیزای دل من ..نمیدونم با این چند تا دکمه کیبورد چطور تموم احساساتم رو از عشق شما بنویسم.تموم زندگیم ...تموم رویاهام...تموم م...
19 اسفند 1393

جوجو طلایی...

تو این پست میخام از جوجو طلایی و کارهاش بنویسم.از لحظه هایی که هم خوب داره و هم بد. بذار اول از کار های جدیدت بگم:هر روز شیرین تر و دوست داشتنی تر میشی محاله جایی بریم و تو با ادااطفارات و شیرین زبونیات دل کسی رو نبری .همه عاشقتن و دوست دارن .ماشاالله حرف زدنت خیلی خوبه و مفهوم همه چیز رو بدون غلط میفهمونی و خیلی دوست داری کلمات رو صحیح ادا کنی فقط چند تا کلمه رو اشتباه میگی مثلا به گذاشتم میگی: گگاشتم ولی با یه لهجه ای خاص حرف میزنی . از چهارم دی ماه هم از پوشاک گرفتمت و خیلی خیلی راحت و بدون درد سر بود .خدا رو شکر بزنم به تخته حتی یه شب هم جاتو خیس نکردی عزیز دلم. صبح ها که از خواب پا میشی اول میگی صبح بخیر ...بعد هم میگی سلام ..خ...
18 بهمن 1393

پارسا عزیز دل ما...

سلام عزیز دلم .امروز میخام تو این پست فقط درباره ی تو حرف بزنم . خیلی دوست دارم بدونم الان که به کودکیت فکر میکنی به نظرت من مامان خوبی واست بودم یا نه...به نظر خیلی ها من مامان خوبی نیستم ولی بعضی ها قبولم دارن .راستش خودم هم مدتیه تو شک افتادم. از روزی که بدنیا اومدی بجز برای پوشاک گرفتن و کارهای خطر ناکی که میکردی هیچ وقت دعوات نکردم .همیشه ازاد بودی و هر کاری دوست داشتی و هر بازی که دوست داشتی(بجز مورد های خطرناک)انجام میدادی .میخاستم دوران کودکیت تقریبا ازاد باشی و تخلیه شی چون خیلی پر انرزی بودی. ناگفته نماند من این گفته ی پیامبر رو الگوی تربیتی کردم که بچه باید تا هفت سال ازاد باشو و هفت سال بعد یعنی تا 14 سالگی نکته ها ی زند...
5 بهمن 1393

2 ماه گذشته...

سلام فرشته های مامان...عزیزای دل من ...دلم واسه نوشتن خاطرات قشنگتون تنگ شده بود.تو این مدت نتمون قطع بود .تازه وصل شده.کلی خاطرات و حرف های نگفته دارم ..کل رویداد های این دو ماه رو خلاصه میگم و چند تا عکس و بعد هم دو تا پست اختصاصی واسه هر کدومتون... امسال پاییز سردی داشتیم و خبری از پارک و قدم زدن  نبود .بیشتر به بهونه ی خرید میرفتیم مجتمع خلیج و یه چرخی میزدیم و بیشتر روزها هم یه خونه ی مامان جون یا مامان بزرگ بودیم یا اونا خونمون بودن. 8 اذر واسه خاله الناز تولد گرفتیم و خیلی خوش گذشت. شب یلدا هم خونه ی عمو سعید نامزد خاله طناز دعوت بودیم و اونجا هم خیلی خوش گذشت کلی گفتیم و خندیدیم. 14 دی ماه هم تولد مامان جون بود .واسش...
28 دی 1393

8 ابان تولد مامانی....

سلام پسرکای شیرین و دوست داشتنی خودم. امسال تولد مامان افتاد تو محرم و مصادف شد با سوم محرم.پارسال بابایی یه جشن خانوادگی واسم گرفت که براتون نوشتم ولی امسال به احترام امام حسین خبری از جشن نبود. صبح که از خواب پاشدم خیلی عادی رفتم سر کار و ظهر هم با مسعود برگشتیم خونه .هیچ خبری از تبریک و از این حرفا نبود .راستش فکر کردم یادش رفته همش تو دلم برنامه ریزی میکردم که اگه یادش رفت امروزو فلان و میکنم و ال و بل... اومدیم خونه ناهار خوردیم و من و طاها خوابیدیم بابا هم پارسا رو برد کلاس زبان.حدود ساعت 5 وقتی از خواب پا شدم دیدم مسعود نیست پیش خودم گفتم حتما رفته پارسا رو از کلاس بیاره اخه کلاس پارسا ساعت 5 و نیم تموم بود . تلفن زنگ خورد خ...
23 آبان 1393