قند عسل های مامان و بابا

پسرک من می ترسه...

الهی درد و بلات به جون مامان چرا اینقدر تو ترسویی؟ اخه مامان و بابا به این شجاعی  تو چرا از همه چی می ترسی .مثلا اگه تو بغل کسی باشی و اون عطسه کنه تو از وحشت  گریه میکنی . اگه من با صدای بلند با پارسا حرف بزنم یا دعواش بکنم دیگه واویلا... امروز از خاله نسیمی هم ترسیدی بنده خدا داشت باهات حرف می زد  یهویی زدی زیر گریه تا چند دقیقه بعد از گریه هات نفست تک تک میشه و دلت هی میلرزه. امشب هم داداش پارسا داشت استخر توپ کوچیکیاشو در میاورد من گفتم تو هم ببره توش تا بازی کنی که دیدیم :           اخه قربونت برم توپ که ترس نداره♥         ببین داداشی ...
1 خرداد 1392

پسرک مهربونم...

امروز من اصلا حالم خوب نبود ودندون درد شدیدی داشتم بطوری که حتی توان انجام کارهای خونه رو هم نداشتم .صبح که از خواب بیدار شدم پارسا بیدار بود و داشت نقاشی میکشید وقتی دید حالم بده شروع کرد به کمک کردن من .خونه رو جمع و جور کرد .با طاها بازی میکرد تا گریه نکنه .بعد دیدم جارو برقی هم اورده گفتم نمیخات تو نمی تونی گفت نه به خدا تمیز جارو میکنم .با اون دستای کوچیکش داشت به من کمک میکرد.من یه کم تو کارهای خونه وسواس دارم و کار کردن کسی رو قبول ندارم ولی باورم نمیشد اون اینقدر تمیز باشه .ممنون ممنون پسرم از اینکه امروز کمکم کردی  فکر کنم تو مهربون ترین پسر دنیا هستی تمام این خاطراتی که مینویسم رو خودت میخونی و هر بار هم ازم تشکر میکنی تازگی ...
29 ارديبهشت 1392

بابایی و قولش...

بعد از تولد بابایی اومد دنبالمون و رفتیم پارک بازی .ممنونیم بابای مهربون               فدای فیگور  گرفتنت         بیب بیب . ما دو ترکه سوار شدیم بابایی تو هم دلت میخات بیا تعارف نکنی ها...                               الهی فداش بشم چقدر خوشش اومده                       حدود ١ ساعتی بچه ها بازی کردن و...
28 ارديبهشت 1392

ادامه ی روز پر خاطره...

عصر همون روز قرار بود بریم تولد ملودی خانم .اقا پارسا غرغر میکرد من نمیام و میخوام برم شهر بازی .طفلی بچم چند روزه میگه منو ببرید ولی اقای پدر وقت نمیکنه .خلاصه بابایی قول داد اخر شب بریم شهر بازی.ساعت ٦ و نیم بود که من و پارسا و طاها کوچولو رفتیم تولد و خیلی هم بهمون خوش گذشت. اون جا با فاطمه جون و مامان گلش اشنا شدیم .فاطمه جون  و ملودی از طریق وبلاک با هم دوست شدن .این هم عکسای تولد ملودی جونم.       این هم ملودی خانم که به زور میشد ازش عکس بگیری           قربون پسرک خودم بشم الهی                  ...
28 ارديبهشت 1392

یک روز پر ماجرا...

دیروز روز پر خاطره ای بود اول که پارسا جونم مریض شد و من خیلی ناراحت شدم . بابایی بردش دکتر و گفت بیماری ویروسیه و ان شاالله تا چند روز دیگه خوب میشه .الان هم خدا رو شکر بهتره و دارو هاشو میخوره. ظهر هم بساطی داشتیم با اقا طاهای گل .صبحانه نخورد و تا ظهر فقط بیقراری میکرد من هم از ترس اینکه پیش پارسا بره و مریض بشه همش بغلش کردم و راه بردم تا وقت ناهار .هم خوابش میومد و هم گرسنش بود قربونش بره مامانش وقتی داشتم توی دهنش غذا می ذاشتم دیدم یه دندونک خوشکل در اورده اینقدر خوشحالی در کردم که خودش هم خندش گرفت .  هنوز غذای گل پسر تموم نشده بود که اقای پدر وارد خونه شد  و تا اقا طاها بابارو دید بی خیال من و به به شد و پرید بغل بابایی...
28 ارديبهشت 1392

تاسیس وبلاگ

امروز 5 اردیبهشت هزار و سیصد و نود دو هست و من می خوام از این به بعد خاطرات دوتا پسر نازم و اینجا به ثبت برسونم . امیدوارم  که وقتی بزرگ میشن از دیدن این خاطرات ، همون قدر که من لذت میبرم ، لذت برن . جهت اینکه اولین پست وبلاگم بدون عکس نباشه و اینکه شما دوستای عزیزم با دوتا پسرام آشنا بشین عکساشون و میزارم. سمت راست پارسا که 8 سالشه و کلاس دوم دبستانه سمت چپ طاها که 8 ماهشه و خیلی نی نی گوگولو هست هنوز ...
26 ارديبهشت 1392

نقاشی پیکاسو...

بالا خره پس از روز ها تلاش و خراب کردن تعداد بی شماری کاغذ نقاشی اقا پارسا  اماده شد .ان شا الله فردا واسه شبکه ی پویا ارسال می کنیم.       موضوع این نقاشی شهر من بوشهر موفق باشی پسرم. ...
25 ارديبهشت 1392

مهمانی و داداشی ها

چند شب پیش ما رفته بودیم خونه ی خاله مرضیه و خیلی بهمون خوش گذشت .من و خاله مرضیه اونقدر گرم صحبت و تعریف از گذشته بودیم که فراموش کردم از شما عکس بگیرم .ببخشید خوشکلکا ولی عوضش هر دوی شما مثل دو مرد اروم و مودب بودید افرین.پسرکای خودم. وقتی به خونه بر میگشتیم اقا پارسا هوس ساندویچ کرد و ما رفتیم واسش بخریم .پشت مغازه یه تابلوی دیجیتالی بود که طاها کلی واسش ذوق میکرد وتا می بردیمش کنار گریه میکرد ومیخواست نگاش کنه .خلاصه یه ده دقیقهای ما رو سر پا نگه داشت . این هم بابایی وطاها .               ...
25 ارديبهشت 1392