یک روز پر ماجرا...
دیروز روز پر خاطره ای بود اول که پارسا جونم مریض شد و من خیلی ناراحت شدم . بابایی بردش دکتر و گفت بیماری ویروسیه و ان شاالله تا چند روز دیگه خوب میشه .الان هم خدا رو شکر بهتره و دارو هاشو میخوره.
ظهر هم بساطی داشتیم با اقا طاهای گل .صبحانه نخورد و تا ظهر فقط بیقراری میکرد من هم از ترس اینکه پیش پارسا بره و مریض بشه همش بغلش کردم و راه بردم تا وقت ناهار .هم خوابش میومد و هم گرسنش بود قربونش بره مامانش وقتی داشتم توی دهنش غذا می ذاشتم دیدم یه دندونک خوشکل در اورده اینقدر خوشحالی در کردم که خودش هم خندش گرفت .
هنوز غذای گل پسر تموم نشده بود که اقای پدر وارد خونه شد و تا اقا طاها بابارو دید بی خیال من و به به شد و پرید بغل بابایی ...
چند تا عکس ببینیم و ادامه ی روز...
الهی قربونت برم که تو هم مثل داداشی عشق بابایی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی