قند عسل های مامان و بابا

یک روز پر ماجرا...

1392/2/28 1:31
نویسنده : مامی حدیثه
253 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز روز پر خاطره ای بود اول که پارسا جونم مریض شد و من خیلی ناراحت شدم . بابایی بردش دکتر و گفت بیماری ویروسیه و ان شاالله تا چند روز دیگه خوب میشه .الان هم خدا رو شکر بهتره و دارو هاشو میخوره.

ظهر هم بساطی داشتیم با اقا طاهای گل .صبحانه نخورد و تا ظهر فقط بیقراری میکرد من هم از ترس اینکه پیش پارسا بره و مریض بشه همش بغلش کردم و راه بردم تا وقت ناهار .هم خوابش میومد و هم گرسنش بود قربونش بره مامانش وقتی داشتم توی دهنش غذا می ذاشتم دیدم یه دندونک خوشکل در اورده اینقدر خوشحالی در کردم که خودش هم خندش گرفت . 

هنوز غذای گل پسر تموم نشده بود که اقای پدر وارد خونه شد  و تا اقا طاها بابارو دید بی خیال من و به به شد و پرید بغل بابایی ...

چند تا عکس ببینیم و ادامه ی روز...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

الهی قربونت برم که تو هم مثل داداشی عشق باباییبغل

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان فاطمه
28 اردیبهشت 92 15:22
می گن دخترا بابای هستن نگو پسرا هم همیطورین.


اره خواهر گفتم شاید این یکی مامانی بشه اینم نشد
♥ مامي ملودي جون ♥
30 اردیبهشت 92 9:52
اي ناقلا تو كه از خدات بود نيني دوم هم پسر شه و راحت بشي


اره .ولی واسه بچه های بعدی میدونم چیکار کنم.خخخخخخخخخخ