قند عسل های مامان و بابا

ادامه ی روز پر خاطره...

1392/2/28 2:12
نویسنده : مامی حدیثه
300 بازدید
اشتراک گذاری

عصر همون روز قرار بود بریم تولد ملودی خانم .اقا پارسا غرغر میکرد من نمیام و میخوام برم شهر بازی .طفلی بچم چند روزه میگه منو ببرید ولی اقای پدر وقت نمیکنه .خلاصه بابایی قول داد اخر شب بریم شهر بازی.ساعت ٦ و نیم بود که من و پارسا و طاها کوچولو رفتیم تولد و خیلی هم بهمون خوش گذشت.

اون جا با فاطمه جون و مامان گلش اشنا شدیم .فاطمه جون  و ملودی از طریق وبلاک با هم دوست شدن .این هم عکسای تولد ملودی جونم.

 

 

 

این هم ملودی خانم که به زور میشد ازش عکس بگیری

 

 

 

 

 

قربون پسرک خودم بشم الهیماچ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این جا دیگه فاطمه جون از عکس گرفتن خسته شده بود.ای جانمابرو

 

 

 

 

 

 

نیگاش کنید جیگر خاله رو .اخر تولد خسته شده بود  لباسای راحتیشو پوشید و اماده ی خواب شد . یعنی مهمونا برید خونه هاتون ...

ملودی جونم ان شاالله ١٢٠ ساله بشی عروسکم

 

 

 

 birthday Clipart - Gifs Animation * dinamobomb

 

   

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان ماهان
28 اردیبهشت 92 12:49
ملودي جونم تولد شما هم مبارك خاله.....
چه خوشتيپ هايي..


ممنون خاله ی مهربون .مرسی از اینکه به ما سر می زنید
مامان فاطمه
28 اردیبهشت 92 15:24
من از آشنایی با شما خیی خوشحال شدم . امیدوارم دوستای خوبی برای همدیگه باشیم.


منون عزیزم .ما هم خوشحالیم .فاطمه جون رو ببوس
♥ مامي ملودي جون ♥
30 اردیبهشت 92 9:54
بچم بابا خسته شده بود ولي نگفت كه برين خونه هاتون . خاله بددددددددد


ناراحت نشو مامی خانم .شوخی کردم.
♥ مامي ملودي جون ♥
30 اردیبهشت 92 9:55
جالب اينه باباي فاطمه هم كارمند بانكه


جدی کدوم بانک