ادامه ی روز پر خاطره...
عصر همون روز قرار بود بریم تولد ملودی خانم .اقا پارسا غرغر میکرد من نمیام و میخوام برم شهر بازی .طفلی بچم چند روزه میگه منو ببرید ولی اقای پدر وقت نمیکنه .خلاصه بابایی قول داد اخر شب بریم شهر بازی.ساعت ٦ و نیم بود که من و پارسا و طاها کوچولو رفتیم تولد و خیلی هم بهمون خوش گذشت.
اون جا با فاطمه جون و مامان گلش اشنا شدیم .فاطمه جون و ملودی از طریق وبلاک با هم دوست شدن .این هم عکسای تولد ملودی جونم.
این هم ملودی خانم که به زور میشد ازش عکس بگیری
قربون پسرک خودم بشم الهی
این جا دیگه فاطمه جون از عکس گرفتن خسته شده بود.ای جانم
نیگاش کنید جیگر خاله رو .اخر تولد خسته شده بود لباسای راحتیشو پوشید و اماده ی خواب شد . یعنی مهمونا برید خونه هاتون ...
ملودی جونم ان شاالله ١٢٠ ساله بشی عروسکم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی