قند عسل های مامان و بابا

سفر به مشهد...

سلام  پسرکای ناز من.بالاخره بعد از سالها قسمت شد و امسال رفتیم زیارت امام رضا.هنوزم باورم نمیشه که رفتم .این اولین باری بود که به پا بوس امام رضا میرفتم .همین طور شما ولی بابایی قبلا رفته بوده ولی وقتی که کلاس چهارم دبستان بوده.خیلی دلمون میخواست بریم من که واسم ارزو شده بود .هر بار به دلیلی نمیشد بریم ولی امسال انگار امام رضا ما رو طلبیده بود .ممنون امام رضا که اجازه دادی به پابوست بیایم... روز سه شنبه صبح ساعت 7 حرکت کردیم .طاها خواب بود و پارسا بد خواب.اباده طاها بیدار شد مشغول بازی با پارسا .ظهر رسیدیم یزد و ناهار رو اونجا خوردیم و سریع حرکت کردیم خیلی ذوق رسیدن داشتیم واسه همین بابا بکوب رانندگی میکرد.واسه شام رسیدیم فردوس شام ر...
3 مهر 1393

تولد طاها...

13 شهریور برای من و مسعود یکی از زیباترین روز های زندگیمان است .سالگرد روزیست که خداوند مهربان یک بار دیگر بر ما فرشته ای اسمانی هدیه کرد .فرشته ای از جنس گل های بهشتی .ما با داشتن این هدیه خوشبختیمان دو چندان شد .شیرینی جدیدی به زندگمان امد و حال و هوای خونمونو تازه کرد همین الان هم که دارم مینویسم با زبان شیرین کودکیش خنده را بر دل ما مینشاند. دو سال از ان روز گذشت و ما هرگز اون روز شیرین رو فراموش نمیکنیم و به یاد اون روز شیرین یه تولد خودمونی واسه طاها گلی ترتیب دادیم.. طاها جان ...بدان که من و بابا و داداش خیلی خیلی دوستت داریم و میشه گفت عاشثتیم...               ...
21 شهريور 1393

اهای اهای ننه ...من گشنمه...

سلام به قند عسلا گل پسرا ی خوشکل خودم و یه سلام دیگه به همه ی دوست های گل و مهربونمون. جونم براتون بگه این پست دو هفته پیشه و من مجبورم امروز بنویسم... دو هفته پیش جمعه ناهار رو برداشتیم و به اتفاق مامان جون و خاله زری و اقا جون و مامان بزرگ و خاله شهدخت و الناز و طناز  رفتیم پارک فاطمی .خیلی هوا عالی بود .قند عسلا  همچین بازی میردن که نگو .اونجا هم اب داره و هم وسایل بازی .خلاصه که حسابی بازی کردن .موقع ناهار هر کاریشون کردیم هر دوتاشون نیومدن سر سفره و مشغول بازی بودن .منم واسشون غذا برداشتم  که هر وقت گرسنه شدن بدم بخورم ... تا اینکه قند عسلا گرسنه شدن و اومدن سمت من . از اونجایی که غذا خورشت قیمه بود من برنج و خور...
21 شهريور 1393

مادر...پسر....عشق....

به پسرم خیلی محبت می کنم اونقدری که بزرگ که شد با عشقش مثل یه پرنسس رفتار کنه تا جفتش بفهمه که پسرم تو دستای یه ملکه بزرگ شده ! روزا دستاشو میگیرم و چنان با محبت بغلش می کنم که بغل کردن عاشقونه رو با تموم وجودش یاد بگیره ! بهش یاد می دم که همه آدمها خصوصاً همسرشون تشنه محبتند و پنهون کردن عشق و علاقه زندگیشو سرد می کنه ! بهش یاد می دم که خانما آقا بالاسر و سایه ی سر نمیخوان ، عشق ، دوست و همراه صمیمی می خوان ! بهش یادمی دم که هیچوقت دل عشقش رو نشکونه،چون دیگه نمی تونه ترمیمش کنه !! بهش یاد می دم  اونقدر عاشقانه به عشقش نگا کنه انگار قحطی آدمه !! به پسرم یاد می دم که عشقش رو عاشقونه بغل کنه نه ...
27 مرداد 1393

پیک نیک...

روز جمعه از طرف شرکت بخاطر تشدید انرزی و روحیه یه پیک نیک حسابی ترتیب دادن .دستشون درد نکنه خیلی زحمت کشیدن.همه ی بچه های شرکت ما جوونن و شاد .اکثرشون هم نامزد دارن ولی نا قلا ها تنها اومدن تا بیشتر بهشون خوش بگذره بین اونا ما خانوادگی اومده بودیم.بچه های شرکت خیلی از شما ها خوششون اومده بود و کلی باهاتون بازی کردن. خوشبختانه جای بسیار دنج و با حالی پیدا کردیم .خیلی با صفا بود .شانس قند عسلا اونجا یه رودخونه ی کوتاه هم داشت که بچه های حساس من حسابی توش بازی کردن ...                           ...
26 مرداد 1393

دوست جونی...

این پست رو به افتخار بهترین دوست دنیا مینویسم... اره دوست خودم که واقعا دوست جونیمه ... من سه تا خواهر دارم که از جونم هم بیشتر دوستشون دارم.نسیم هم برای من مثل خواهرام عزیزه .خیلی عزیز. این وبلاگ هم خودش واسه قند عسلا درست کرد .ماشالا یه پارچه هنرمنهده.از هر چیزی سر در میاره.منم که ماشالا از همه چی خوشم نمیاد و بلد نیستم .یکیش همین کامپیوتره .جیگرم خون میشه تا بخوام وبلاگ گل پسرا رو خوشکل کنم ولی در عوض خاله نسیم از اون ور   هوای شما رو هم داره .مرتب واستون قالب وبلاگ میذاره یا وقتی من گند میزنم زود درستش میکنه . اینا رو گفتم که بدونید هنوز هم دوست جونی های مهربون و با معرفت زیاد پیدا میشن     نسیم ...
26 مرداد 1393

به روایت تصویر...

                                                                        ای جووووووووووووووووووووووونم                       از اونجایی که پارسا امسال اموزش شنا دید روز...
25 مرداد 1393

تولد پارسا...گل بی همتای زندگی...

بالاخره نه ماه انتظار ما تموم میشد و من و بابا و بقیه روزشماری میکردیم.بابا منو از خارک اورده بود بوشهر خونه ی مامان جون و خودش برگشته بود خارک.قرار بود تا درد زایمان شروع بشه بابا خودشو برسونه. مامان بزرگم هم از شیراز اومده بود تا اولین نتیجشو ببینه.طبق معمول هر صبح بابا زنگ زد و احوال پرسی کرد منم که هیچ علامتی از زایمان نداشتم.به بابا گفتم حالم خوبه ولی یه سر میرم بیمارستان چون از وقت زایمانم گذشته بود . ساعت 10 صبح با مامان بزرگم و بابام رفتیم بیمارستان.وقتی دکتر معاینم کرد گفت باید بستری بشی.یادمه از خوشحالی یهو گفتم :اخ جون...پرستارا کلی میخندیدن و بهم میگفتن حالا که دردت شروع شد میبینیم که میگی اخ جون یا نه... اقا جون به بابا...
18 مرداد 1393