تولد پارسا...گل بی همتای زندگی...
بالاخره نه ماه انتظار ما تموم میشد و من و بابا و بقیه روزشماری میکردیم.بابا منو از خارک اورده بود بوشهر خونه ی مامان جون و خودش برگشته بود خارک.قرار بود تا درد زایمان شروع بشه بابا خودشو برسونه.
مامان بزرگم هم از شیراز اومده بود تا اولین نتیجشو ببینه.طبق معمول هر صبح بابا زنگ زد و احوال پرسی کرد منم که هیچ علامتی از زایمان نداشتم.به بابا گفتم حالم خوبه ولی یه سر میرم بیمارستان چون از وقت زایمانم گذشته بود .
ساعت 10 صبح با مامان بزرگم و بابام رفتیم بیمارستان.وقتی دکتر معاینم کرد گفت باید بستری بشی.یادمه از خوشحالی یهو گفتم :اخ جون...پرستارا کلی میخندیدن و بهم میگفتن حالا که دردت شروع شد میبینیم که میگی اخ جون یا نه...
اقا جون به بابا زنگ زده بود و گفته بود که حدیثه رو بستری کردن .بابا که باورش نمیشد سریع با کشتی اومد بوشهر.
تا ساعت 3 بعد از ظهر درد داشتم ولی پسر من سفت و سخت تر از این بود که بخات دنیا بیاد.از اونجایی که وقت زایمان گذشته بود پسرک ما تو شکم مامان ppکرد و دکتر سریع دستور سزارین داد.
تو تمام مدتی که درد میکشیدم حتی یه بارم صدام در نیومد ولی وقتی گفتن سزارین یهو گریم گرفت ...
وقتی از اتاق زایمان منو اوردن تا ببرن اتاق عمل همه پشت در بودن و گریه میکردن..
ولی این گریه ها خیلی طول نکشید و در ساعت3 و 30 روز پنجشنبه 13 مرداد سال 1384 چشم همه به پسری ناز و تپل مپل روشن شد و لبخند رو به همه ی ما هدیه کرد...
پسرک من با اومدنش خونه ی ما رو روشن کرد و من و بابایی رو خوشبخت تر از قبل کرد..
پارسای عزیزم تولد نه سالگیت مبارک
امسال تولدتو تو پارک گرفتیم تا با تولد های سال های پیشت متفاوت باشه.خیلی خوش گذشت .مهمونامون مامان بزرگ و مامان جون و اقا جون و خاله ها و دایی علی و دایی مهدی خاله لیلا و عروسش بودن و یه عالمه بچه...
از اونجایی که تولدتو تو پارک گرفتیم و اونجا کلی بچه بود دوتا کیک گرفتین و به همه ی بچه های اونجا کیک دادیم
هدیه من و بابا به پسر گلمون یه اسکوتر بود و بقیه هم پول.
ایشالا 120 ساله بشی عزیزم