خداحافظ بوشهر...
سلام .امشب یه حال عجیبی دارم .نمیدونم خوشحالم یا ناراحت ...
درست 13 سال پیش پدرم رو منتقل بوشهر کردند و ما همه بر خلاف میلمون اومدیم .اون موقع من کلاس سوم راهنمایی بودم چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود ...
مامانم تا مدت ها گریه میکرد .مدتی طول کشید تا تونستیم خودمون رو با محیط و غریبی وقف بدیم . وقتی به بوشهر اومدیم توی پایگاه هوایی خونه گرفتیم .از اونجایی که خداوند برای من تقدیر رقم میزد ما در همسایگی خانواده ی اقا مسعود قرار گرفتیم .حدود 2 سال بعد یعنی در روز 20.3.81 من و مسعود با هم اشنا شدیم .البته به این راحتی ها هم نبود مسعود حدود 1 سالی در کمین بود خودش میگه اولش هیچ علاقه ای بهت نداشتم ولی به مرور زمان وقتی دیدم پاکی و با هیچ کسی ارتباط بر قرار نمیکنی گفتم خودشه...1 سال بعد وقتی دیدیم بدون هم نمیتونیم زندگی کنیم با هم عقد کردیم و سال بعدش هم عروسی .یادش بخیر چه روزهای خوبی بود...
بابای من سال 86 باز نشته شد و به شیراز برگشتند و من موندم عشقم مسعود و پسر گلم پارسا.گاهی فکر میکنم همه ی اینها بهانه ای بوده واسه رقم خوردن سرنوشت من ...
ممنونم خدا جون خدای خوب و مهربون بخاطر همه چیز ممنون .از اینکه مسعود و بچه ها رو دارم خیلی خوشحالم ان شا الله خدا حفظشون کنه.من فردا برای همیشه به زادگاه خودم شیراز بر میگردم اما تنها نه با مسعود و قند عسلام .
خداحافظ بوشهر .خداحافظ دریا .اگه از ما بدی دیدی حلال کن