خونه ی مادر بزرگه...
قند عسلای نازنینم.شیرین زبونای مامانی .فدای هر دوتاتون برم که اینقده دوست داشتنی هستید
خدا رو شکر رابطتتون با هم دیگه خیلی خوبه و من خیلی خوشحالم .امروز صبح تا طاها بیدار شد گفت داداش داداش من ههم گفتم داداش مدرسست فهمید بهش چی گفتم رفت پشت در و در میزد میگفت داداش داداش... فکر میکرد مدرسه پشت دره .
این عکسا مال دیروزه .که ما رفته بودیم خونه ی مادر بزر گم .
اینم قند عسلا قبل از حرکت جلوی درب حیاط....
پارسا و برگ های خشک پاییزی
بچه ها من عاشق خونه ی مامان بزر گمم .مخصوصا حیاطش منو یاد بچگی هام میندازه.وقتی منم کوچیک بودم مثل شما بدو بدو میکردم...
اینم درخت نارنج که از منم بزرگتره....
ای وای طاها ی شیطون (به قول شیرازی ها) پچه ... پوی پتی؟؟؟
اینم طاها و بابا بزرگ من ...که اصلا رابطه ی خوبی باهاش نداره...نمیدونم چرا؟؟؟؟؟
این جا بابا بزرگم میگفت بابا بیا بچتو بگیر ...عکس نخواستیم...
اینم سها خانوم که خیلی شما رو دوست داره