سالگرد ازدواج مامان و بابا...♥♥♥
١٦ مهر نهمین سالگرد ازدواج من و بابایی بود .9 سال گذشت ولی انگار همین دیروز بود ...یادش بخیر
مسعود عزیزم بخاطر همه چیز ممنون
دوستت دارم♥♥♥♥♥♥
همون شب سالگرد بابایی ما رو دعوت کرد تا شام رو بیرون نوش جان کنیم.جای شما خالی رفتیم هایپر. بابایی هم از من خواست تا هر چی دوست دارم واسم بخره ولی خودش نظرش روی یه جفت کفش بود.
خلاصه که کلی گشتیم ولی چیزی پسندم نشد .به ناچار اقا مسعود خشکه حساب کرد وقرار شد چند روز دیگه بریم ستاره و از اونجا بخریم.
قند عسلای ما عاشق هایپرن و اونجا کلی بازی کردن .از همون جا هم شام خریدیم و توی محوطه نوش جان کردیم
شام که شامل ته چین -بال مکزیکی و پیتزا بود
این هم جیجرای مامان که شامشونو میل کرده بودن ومنتظر بابایی بودن تا ماشین رو بیاره