قند عسل های مامان و بابا

ما اومدییییییییییییم...

1392/3/30 2:12
نویسنده : مامی حدیثه
310 بازدید
اشتراک گذاری

سلام من و قند عسلام به همه ی دوستان خوبمون که در این مدت غیبت ما به ما سر زدن . دوست جونی ها همتون رو از راه دور میبوسیمماچماچماچ

این چند وقته خیلی گرفتارم برام دعا کنید زودتر مشکلاتمون حل بشه.

همه ی این روز هارو واستون مینویسم از اینکه چقدر فشار روی من و بابایی بوده .قند عسلای من و بابا اگر وجود شما نبود من یکی کم میاوردم ممنون از نگاه های معصومتون که به زندگی امید میده ...

پنج شنبه  ساعت 7 صبح راهی شیراز شدیم هوا خیلی عالی بود شما ها هم تا نزدیکی های شیراز لالا بودین .توی راه استرس داشتم چون اقا جون رو صبح زود برده بودن اتاق عمل  توی راه 5هزار تا صلوات فرستادم تا رسیدیم .یه راست رفتیم خونه ی خاله زری وناهار خوردیم و بعد از کمی استراحت همهگی باهم رفتیم بیمارستان البته پارسا گلی و کیارش خان موندن خونه تا کلی بازی کنن و دلی از عزا در بیارن.

خدارو شکراقاجون به هوش اومده بود و حالش بهتر بود .ولی با اون حالش میخواست بره لاوی بیمارستان طاها رو ببینه اخه طاها جونی رو راه ندادن و پایین پیش خاله ها موند .فردای اون روز اقاجون رو اوردیم خونه و همه دور هم بودیم .فک و فامیل هم یکی یکی میومدن عیادت و حسابی خونه شلوغ پلوغ بود . طاها هم خوابش به هم ریخته بود هم غذا نمی خورد و یه جورایی پدر از روزگار ما در اورد.

روز یک شنبه بابایی واسه روشن شدن کارش باید میرفت تهران . من هم گفتم این همه راه با این همه فکر نذارم تنها بره این شد که من و قند عسلا هم با هاش رفتیم ولی چشمتون روز بد نبینه اقا طاها به اندازه ی همه ی روز هایی که یاد داشتم اذیت کرد .البته بچم کلا از ماشین خوشش نمیاد .خلاصه با همه ی مصیبت ها ساعت 12 شب بود رسیدیم قم و رفتیم خونه ی دایی مهدی...

 

 

این عکس شروع سفرمونه تنگه ی معروف ابوالحیات

 

 

 

 

 

این هم بابایی من که تازه اورده بودیمش خونه  و اقا طاها که لم داده به اقا جونش...

 

 

 

 

 

این هم پارسا و پسر  خاله کیارش

 

 

 

 

 

 

 

 

الهی مامان قربونت بشه که هم خسته بودی هم گرسنه زن دایی جون من واست یه سوپ خوشمزه درست کرده بود که نوش جان کردی

 

 

 

 

 

ای جونم هر دوتان خوابتون میومد به پارسا گفتم دست داداش رو بگیر تا ازتون عکس بگیرم . پارسا به زور چشماشو باز کردو معلومه چقدر خستست ..فدای شما بشم من...

همون شب طاها حتی واسه شیر خوردن هم بیدار نشد .ساعت 5 صبح راهی تهران شدیم  حدود ساعت 7 و نیم رسیدیم اداره ی بابا . بابایی رفت طبقه ی بالا دنبال کارهاش من و بچه ها هم نشستیم تو لاوی.وای که چه بر من گذشت طاها که گریه میکرد و میخواست راش ببرم پارسا هم غر میزد حوصلم سر رفته من هم یه کفش پاشنه بلند پوشیده بودم پاهام داشت از جا در میومد این بلا تا ساعت 3 بعد از ظهر با من بخت برگشته همراه بود دیگه جوری شده بود نگهبان های اداره ی بابا دلشون واسم میسوخت و هی پذیرایی میکردند منم که خسته شده بودم دیگه اخر کار گفتم اقا ما چیزی نمیخایم اینا رو ببرید اون بنده خدا هم فقط نگام میکرد تو همون گیر و داد اقای پدر تشریف فرما شدند  و رفتیم خونه ی دوست مامانی خاله نازی .

 

 

 

 

 

این اقا امیین گله که خیلی دوست داشتنیه

 

 

 

 

 

 

اینم داداش خوشکلشه که اسمش ایین هست

تا ساعت 8 شب پیش نازی جون و مامان گلش بودیم و بعد دوباره به قم برگشتیم و رفتیم خونه ی دایی جون..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این هم دایی مهدی ... میگن بچه ی حلال زاده رو داییش میره ...اره؟چشمک

 

فردا صبح روز بعد ساعت ٩ صبح به طرف شیراز حرکت کردیم . ولی با تمام سختی هایی که بود لااقل نتیجه ی خوبی داد ما رو به شیراز منتقل کردند و باید مسعود از دو روز دیگه شیراز بره سر کار....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)